معرفی کتاب 10 قصه از امام رضا

معرفی کتاب 10 قصه از امام رضا

کتاب 10 قصه از امام رضا (ع) مجموعه ای از 10 داستان در مورد امام صادق به قلم مژگان شیخی و تصویرگری سید حسام الدین طباطبائی می باشد . این کتاب دارای جلد سخت و برگه های روغنی باکیفیت می باشد . آنچه در این مجموعه می خوانید شامل داستان های زیر می باشد :

  • سیب های گاز زده
  • یک درس تازه
  • غریبه آشنا
  • گنجشک چه می گفت؟
  • قرض عبدالله
  • صیاد و آهو
  • درخت بادام
  • نماز باران
  • پیراهن یادگاری
  • مسافران مدینه

داستان اول :سیب های گاز زده 

در ابنجا و آنجای شهر باغ های میوه بود.

باغ هایی پر از درخت های سیب و گلابی.سیب ها همه رسیده بودند.در بیشتر باغ ها کارگرها سیب هارا میچیدند و توی جعبه ها میگذاشتند.

یونس هم جوانی بود که مثل دیگران مشغول کاربود..

نردبانی را به درخت تکیه داده بود.روی آن ایستاده بود و سیب میکند.

سوت میزد و آواز میخواند.

گاهی هم با کارگرهای دور و بر میگفت و میخندید.

دوست یونس هم روی درخت دیگر،کنار او مشغول سیب کندن بود.

یونس روی شاخه بزرگی نشست و گفت:«چه هوای خوبی!از صبح تاحالا یکسره داریم کار میکنیم.بیا یکم بنشینیم و خستگی در کنیم .»

و بعد،به کلاغی که روی چند شاخه آن طرف تر نشسته بود نگاه کرد و گفت:«این کلاغ را ببین!از صبح تا شب این طرف و آن طرف میگردد و هیچ کاری هم نمیکند.خداهم روزی ش را میرساند.

ولی ما آدم ها همیشه باید کار کنیم.»

تصویر صفحه 1معرفی کتاب 10 قصه از امام رضا

دوست یونس که میخاست برود جعبه دیگری برای سیب ها بیاورد،خندید و گفت:«تو  هم عجب حرف هایی میزنی یونس!حالا خودت را با کلاغ مقایسه میکنی؟

نمیبینی زمستان ها چقدر قار قار میکند و دنبال غذا میگردد!

برو کارت را بکن و خداروشکر کن که کلاغ نیستی.»

یونس روی شاخه نشسته بود و پاهایش را تکان میداد.

سیب درشتی آبداری را از شاخه کند.

یکی-دوتا گاز به سیب زد و آن را پایین انداخت!

دوست یونس جعبه جدید را کنار درخت گداشت.به سیب گاز زده یونس نگاه کرد و گفت:«یونس این چه کاری بود کردی؟چرا تا آخر نخوردیش؟نکند  کرمو بود!ظاهرش که خیلی خوب بود.»

یونس خندید و گفت:«سیب های این درخت اصلا کرمو نیست.تا حالا چندتایش را خوردم.ولی اینجا تا بخواهی سیب هست.لازم نیست تا آخر بخورمش.اینقدر سخت نگیر!»

دوست یونس گفت:«بله،اینجا پر از سیب است.ولی بهتر بود آن را تا آخر میخوردی.سیب،سیب است دیگر!»

یونس به حرف دوستش توجهی نکرد.

دوباره مشغول کارشد و گفت:«این حرف ها کدام است؟این همه سیب!حالا چندتا را من گاز بزنم و بیندازم چه اشکالی دارد؟»

اتفاقا آن روز،امام رضا(ع)به آن باغ آمده بود.وقتی کارگرها امام را دیدند،همه به او سلام کردند و از دیدنش خوشحال شدند.

یونس هم با صدای بلندی به امام سلام کرد.

اما وقتی به درخت او رسید،ایستاد.

تصویر صفحه 2معرفی کتاب 10 قصه از امام رضا

به سیب ها نیم خورده ای که روی زمین افتاده بود،نگاه کرد و فرمود:«چقدر سیب گاز زده!این سیب ها را کی این طوری خورده؟»

همه ساکت بودند.بالاخره یونس با خجالت گفت:«من…»

امام با دلخوری فرمود:«میدانی این کار تو اصراف است پسر جان؟با این کارت به نعمت های خداوند بی اعتنایی میکنی.هیچ میدانی که خداوند اسراف کاران را دوست ندارد؟».

یونس سرش را پایین انداخته بود.

با شرمندگی گفت:«حق با شماست.مرا ببخشید.»

اما دیگرچیزی نگفت.به راهش ادامه داد و رفت.

دوست او به او نگاه میکرد.

یونس در چشم های دوست میخواند که به او میگفت:«دیدی!مگر نگفته بودم!»

دوست یونس ساکت بود،ولی یونس گفت:«درست است،حق با تو بود.من اشتباه کردم.حالا که فکر میکنم میبینم امام درست میگوید.

این همه فقیر توی شهر است و من این جوری سیب هارا حرام میکنم.»

و بعد با تلاش بیشتری مشغول کندن سیب های درشت و قرمز شد.

تصویر کتاب 10 قصه از امام رضا

تصویر خرید محصول

کانال فروشگاه اینترنتی آرتی کالا:

@artikala

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *