کتاب 10 قصه از امام زمان ( عج) کتابی در قالب رحلی و دارای جلد سخت و برگه های با کیفیت روغنی است . این کتاب توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است . این کتاب شامل 10 قصه از امام زمان به روایت سید حسام الدین طباطبایی و تصویرگری فریبا کلهر است .
دراین قسمت یکی از داستان های کتاب را در اختیار علاقمندان و مشتاقان داستان قرار می دهیم . امید است که مورد توجه شما قرار گیرد .
داستان اول : حکیمه خاتون در راه است
من سلیل هستم . مادر پسری به اسم حسن . حالا دیگر پسر عزیزم بزرگ شده بود . دلم می خواست ازدواج کند . دلم می خواست همسر خوبی برایش انتخاب کنم . همسری که لایق او باشد . به همه دختر هایی که می شناختم فکر کردم . اما نتوانستم تصمیم بگیرم . فکر کردم همسرم امام هادی ( ع) هم همین آرزو را برای پسرمان دارد. این بود که روزی به او گفتم ” وقتش شده که عزیزمان ازدواج کند.”
همسرم مدتی ساکت ماند. بعد سرش راتکان داد که من معنی اش را نفهمیدم . منتظر بودم حرفی بزند و نظری بدهد . اما سکوت بود و سکوت.
بعد از آن روز ، باز هم درباره ی ازدواج پسرمان با همسرم حرف زدم . اما او هر بار سکوت کرد و جوابی نداد . دست به دامن خواهرش – حکیمه – شدم.
از حکیمه خواستم درباره ی ازدواج پسر عزیزمان با همسرم حرف بزند. حکیمه خواهر امام است . حکیمه خوشحال شد که این ماموریت را به او دادم و گفت ” سلیل جان ! من هم آرزویی جز ازدواج برادر زاده ام ندارم.”
بعد با شادی پیش همسرم رفت . نمی دانم به او چه گفت . اما وقتی برگشت ، حال عجیبی داشت ، توی فکر بود . از او پرسیدم :” امام به تو چه گفت ؟ نظرش درباره ی ازدواج پسرمان چیست؟”
حکیمه گفت:” عجیب است! به من هم جوابی نداد. فقط سرش را تکان داد . فقط لبخند زد.”
همان رفتاری که با من داشت با او هم داشت . گفتم :” شاید او چیزی می داند که ما نمی دانیم .”
حکیمه گفت:” حتما همین طور است . من برادرم را می شناسم . معنی سکوت هایش را می دانم .”
همین طور بود . امام چیزی می دانست که ما نمی دانستیم . این را موقعی فهمیدم که روزی یکی از یارانش را صدا زد . اسم او بشر بود .
بِشر آمد و رو به روی امام نشست . منتظر بود ببیند امام با او چه کاردارد. امام به او گفت :” امروز باید به سفر بروی . به بغداد.”
بشر از اینکه باید فوری به سفر برود تعجب کرد .
امام نامه ای را که از قبل نوشته بود به بشر داد . کیسه ای سکه طلا هم به او داد و گفت:” وقتی به بغداد رسیدی ، به کنار رود دجله برو . آنجا قایق های بزرگی می بینی که کنار ساحل لنگر انداخته اند . توی قایق ها پر از اسیر جنگی است. اسیرانی که از روم آورده اند . مردم زیادی برای خرید اسیرها جمع شده اند . دختری میان اسیران است که لباسی از جنس حریر بر تن دارد و صورتش را پوشانده . این نامه را به او بده .”
بشر نپرسید در نامه چه نوشته شده است. بشر نپرسیذ آن دختر کیست. بشر چیزی نگفت . فقط نامه را گرفت و رفت.
بشر رفت و من از امام پرسیدم :” آن دختر کیست؟ چرا بشر را به دنبال او تا بغداد فرستادی؟”
امام لبخند زد و گفت:” مگر نمی خواستی پسرت ازدواج کند. عروس ما در راه است .”
خندیدم . دلم پراز شادی شد . پیش حکیمه رفتم . او هم باید از این خبر خوش با خبر می شد که عروس ما در راه ست .
کانال ارتباطی ما درتلگرام:
@artikala