ناموجود
درباره ی رمان و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر میشود:
و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر میشود رمانی کوتاه از فردریک بکمن خالق رمان مردی به نام اوه است. داستان کتاب در مورد پدربزرگی است که دچار آلزایمر شده و خاطراتش را به مرور از دست می دهد. اما چیزی که او را همچنان زنده نگه میدارد خاطراتش با نوه اش است …
بخش هایی از رمان:
- پیرمرد در حالی که به نواه اش چشم دوخته با خودش فکر می کند بهترین سال های زندگی مسلما این نیست؛ زمانی که یک پسربچه اینقدر بزرگ شده که بداند جهان به چه منوال می گذرد اما نه آنقدر که آن را نپذیرد.
- نوآ می گوید: «معلم مجبورمون کرد یه داستان درباره اینکه وقتی بزرگ شدیم می خوایم چیکاره بشیم، بنویسیم.»
«خوب تو چی نوشتی؟»
«نوشتم که در درجه ی اول میخوام تمرکز کنم که کوچیک بمونم.»
«جواب خیلی خوبیه.»
«خوبه مگه نه؟ من که ترجیح می دم پیر باشم تا آدم بزرگ. همه ی آدم بزرگا عصبانین، فقط بچهها و پیرها میخندن.» - «همیشه هم مجبوریم انشا بنویسیم! یهبار معلم ازمون خواست درباره ی این که معنی زندگی چیه انشا بنویسیم.»
«تو چی نوشتی؟»
«همراهی.»
بابابزرگ چشم هایش را میب ندد.
«بهترین جوابی که تا حالا شنیدم.»
«معلممون گفت باید جواب طولانی تری بنویسم.»
«خوب تو چکار کردی؟»
«نوشتم: همراهی و بستنی.»
نقد و بررسیها
حذف فیلترهاهنوز بررسیای ثبت نشده است.