ناموجود
درباه ی رمان روی ماه خداوند را ببوس:
روی ماه خداوند را ببوس اثر مصطفی مستور درباره ی شک به خداست. داستان پسری به نام یونس که دانشجوی دکتری فلسفه است. او که در حال نوشتن پایان نامه ی خود با موضوع “تحليل جامعه شناسی عوامل خودكشی دكتر محسن پارسا” است به وجود خدا شک می کند. از این رو این رمان را می توان تا حدی فلسفی و عرفانی نیز نامید.
بخش هایی از رمان:
- کاش کسی بودم که تو را نمی شناخت. کاش دلم از سنگ بود. کاش اصلا دل نداشتم. کاش اصلا نبودم. کاش نبودی. کاش می شد همه چیز را با تخته پاک کن پاک کرد. کاش یکی از آجرهای خانه ات بودم. یا یک مشت خاک باغچه ات. کاش دستگیره اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی. کاش دستهایت بودم. کاش چشمهایت بودم. کاش دلت بودم. نه، کاش ریه هایت بودم تا نفس هایت را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری. کاش من تو بودم. کاش تو من بودی. کاش ما یکی بودیم. یک نفر دوتایی!
- هر کس خدا را دارد همه چیز دارد و هر کس خدا را گم کرد دیگر زنده نیست … تنهاست.
- به گریه میفتد. ساکت ایستاده ام و دلم میخواهد هر چه توی دلش جمع شده بریزد بیرون. می گوید:خودت گفتی یک شب خواب دیدی تو و مونس رفته اید توی دشت و اونجا صدای خدا رو شنیدید که گفته بود دارید دنبال چی می گردید؟ و تو گفته بودی دنبال تو، داریم دنبال تو می گردیم. بعد اون صدا گفته بود برای پیدا کردن من که نمی خواد این همه راه بیایید تو دشت و بیابون. گفته بود من توی سفره ی خالی شما هستم. توی چروک های صورت عزیز. توی سرفه های مادربزرگ. توی شیارهای پیشونی پدربزرگ …
نقد و بررسیها
حذف فیلترهاهنوز بررسیای ثبت نشده است.