ناموجود
آن مادیان سرخ یال اثری است نیم تاریخی- نیم اسطوره ای در شرح احوال “اِمرءُ القیس” شاعر نامدار یمانی – عرب و سراینده یکی از هفت قصیده « معلقات سبعه» که برترین شاهکارهای شعر دوران جاهلیت عرب شمرده می شده و متن این اشعار را به خاطر فصاحت و بلاغت بی نظیرشان از دیوار خانه کعبه آویخته بودند.
دولت آبادی در باره انگیزه گرایش خود به نوشتن این داستان، چنین توضیح داده است:
« در سلوک رسیدن به نام « قیس» بود که برخوردم به شخصیت نسبتاً روشن تری از « امرءُ القیس» شاعری که پنداری گنگ از او داشتم از روزگار جوانی خود، هم آن زمان که معلقات سبعه (سبع) را خوانده بودم به ترجمه استاد عبدالحمید آیتی، سروده های هفت شاعر عرب پیش از اسلام. من زبان عربی هم نمی دانم، پس کنجکاوی چند ساله مرا فقط پراکنده هایی پاسخ می توانستند گفت که اینجا و آنجا در ترجمه های زبان دری وجود داشته و همان اندگک های پراکنده چنانم زیر تأثیر گرفتند که نتوانستم از تخیل به آن ها بپرهیزم، چنان که « آن مادیان سرخ یال» سبقت گرفت از ذهن من و سوار خود را جای- جا بر می نشاند در مسیر فراز- فرود- پیچ های- سلوک.»
گزیدهای از کتاب، آن مادیان سرخ یال
آوردهاند که من، قیس بن حُجر بن حارثِ کندى، به هنگام شنودن
خبر قتل پدر، هیچ مویه نکردم و هیچ… اما در هیچ روایتى نیامده است که آن شب چگونه به صبح آمد بر من گام زن در حدّ فاصل تهمانده آب برکه دموّن و خاکستر آن آتشى که شبانه برافروخته بودم در بادیه به نشانِ نشاط؛ و تهمانده آخرین مشک خَمر… و تنهایى!
در آغاز کتاب، آن مادیان سرخ یال، میخوانیم
خاکستر!
ترسیم واژه خاکستر چرا نمىتواند نشان از پایان جهان آن مرد، آن انسانى باشد که به هیئت سایهاى از لابهلاى اوراق قرون به رؤیاى من درآمد، برابر نگاه من ــ امانتى از یاد ــ یادها رها کرد در باد و خود در عمق غبار بادیه گم شد. سایهوار، بىسخن و گنگ؛ هم بىآن که رخ بنماید.
خاکستر!
چرا نه ممکن تواند بود که یکدم از دل خاکستر خود برآمده باشد آن مرد؟! وهم، آرى وهم… دلپذیر است وهم اگر عزیزترین مایه حیات تو را دمى برابر چشمانت ظاهر کند. مادرم در قیاس طعنهزن خود، همیشه مرا به خاکستر شباهت مىداد و اصطلاح مىکرد که از آتش خاکستر بهعمل مىآید؛ و بدین مثل بىبرشى مرا آماج کنایه خود مىگرفت. پس به کودکى دریافته بودم من از فرزندىِ مردى
برخوردار هستم که به آتش تعبیر مىشود. در تعبیر جوانى او از آتش میلى خواهنده وجود داشت در نهان، و کودکىِ من آن را مىیافت در پسین معنا؛ که معنا در نخستین خیزش، درخشش سیماى انسانى را به ذهن مىداد که آتش بود؛ نخستین از چهار عنصر اصلى. کلمه کامل است؛ مثل آب. و دو دیگر هم بدین کمالاند در زبان: باد ــ خاک. ساده و کامل؛ اما خاکستر چنین نیست. پیچیده است و مىتواند بىشمار سرگذشت داشته باشد. «آتشادم» در مسیر چهگونه سرگذشتى به خاکستر بدل مىشود؟
آنمرد پارسى درمسیر چهگونه سرنوشتى بهخاکستر بدل خواهد شد؟
و خاکستر؛ مىتواند آیا هم نشان از پایان گرفتن دوزخ باشد؛ نمىتواند؟
آتش!
چه طعنه تلخى! جان آتشین بادیه؟! جان آتشین بادیه است این تن از تبار تلخه خورنده شدگان!
«زرقاء… زرقاء… زرقاء!
«بانوى من اى زرقاء!
تا کوه عسیب برجاست،
من و تو اینجا خواهیم ماند عروسِ من اى همسامانِ قیس.
اینجا،در دامن عسیب، من و تو هر دو غریبانیم؛
و گفتهاند غریبان یگانه همدیگرند.»
آرام… آرام.
آرامش… آرامش… آرامش.
چنین آوردهاند که اِمرءُالقیسِ کندى از دودمانِ آکلالمرار، فرزند
«حُجْر» و «تَملِک» سرانجام قرار گرفت در بطن خاک اَنقَره، بر دامنه کوه عسیب با شعله چشمانى که فرو نمردند در برابر مرگ.
«طمّاح ـ از بنى عُدوان ـ از سرزمینهاى دور چشم به نابودى من دوخته بود،
پس سگالید تا جامهاى از تیرهبختىها بر من بپوشاند
(جامهاى زربفت
جامهاى زهربفت)
باکى نبود اگر یک تن نابود مىشد،
اما دریغا… این که نابود مىشود یک جان است
جانىازآنمایهکهنابودى جانهاى دیگر رادر پىخواهد داشت.
جان آتشینبادیه است این من، از تبار تلخه خوراندهشدگان!
چه طعنه تلخى!
اى بسا غزلى روان و خوشخوان،
اى بسا نیش کارسازِ یک نیزه،
یا… بسا تشتى پر از چربى و گوشتِ آش و لاش که در زمین انقره فرود مىآید»
دریغا تنها شدن آن مادیان سرخیال به یک آن. و چشمانى که سخن مىگویند با هیچکس و با همه کس!
خاک عسیب را به چه رنگ مىبیند آن سرخیال؟
آرامش… آرامش… آرامش.
آرمیدن در بطنِ خاکِ سرزمین قبیله بنىکَلب.
و… اما «حجر» پدر اِمرءُالقیس، امیرى آجین بهخشم که خود نمىدانست آتش شب بادیه است شعر، باد نخوت سلطانى در سر، قیس را براند، برانده بود از خانمان به حدّت… و شب بود و تاریک بود و شعر بیست سال تمام داشت با دندانهاى سپید و مادیانى سرخیال، و تاریکى بود و اهریمن بود و بودند در سیطره هم آن دو به یازده هزاره، و قیس در یازده گردش چرخ بچرخید تا انفجار گدازش آتش، وزآن پس بود که باد بود و آتش بود، و آتشباد بود که بتوفید تا گرد جهان درنوردد و درنوردید هم…
و از آن پس خاموشى! خاموشى… خاموشى… تا روشنایى پدیدار شد؛ روشنایى. و خاک از دل روشنایى تن برآوردو آبها؛ و خاک تن در آغوش آبها بخفتانید ونسیم آهنگ شدن مىداشت نرم نرمک و نرم، و آتش بود که در دل زمین مىتپید، در بطنِ زاده و زادمان خویش؛ و از آن آتش بود که شعر برویید در عشق و در کلمه، در کلام؛ و آدمى در قیس، و قیس با شعر برویید از خاک پیشواز آب و آتش و باد، و خودْ عشق آمد و بزاد با آدمى در ذات. و شعر زبان عشق آمد و خاکستر داده آن شد که بسوخت و بسوخت و بسوخت تا سرما، تا زمهریر؛ و در زمهریر بود که خاکستر یخ زد، یخ در دامنه عسیب از سرزمین اَنقَره…
و از آن میان قیس پدیدار شده بود در عشق؛ ستوده و کامل؛ مثل سادگى، مثل آب و مثل شب صحرا. و این بار فرود آمده بود بر کنار برکه دَموّن از آن مرکب سرخیال و دستان عَطَش در خنکاى آب فرو برده بود مگر جرعهاى بر آن آتش نهفته دل. و همرکابِ او یاران برآمده
بودند با ناى و چنگ و دف و سنج و نرد، که بادیه بىکرانه بود و خاموشى بىدریغ و مجال اندک و ستارگانِ قدیمى نظربازى مىداشتند در جامهاى عقیقگون به خوى تمام عمر، و مىگذشت و مىگذشت آن و آن و آن بر غُلغُله و هیاهوى برد و باخت در بازى نرد و ریزخند کنیزکان در صداى نازک سنجکهاى سرانگشتانى که قهوهاى بود و کبود بود و قیرگون بود و… زروان نام یافته بود آنچه غالب بود بر هرآنچه بود یا نبود و مىبشد در امکان و در کون؛ و من در قیس مىبودم پیش از آنکه بزاده باشم از مادر در اضطرابِ غرّش طیّارههاى جنگى، در میانْماه مرداد یکهزار و سیصد و نوزده، و برآمده باشم از زمین، از خاک در دهکى بر کنار کویر نمک، تاخته بر عقل و از آن برگذشته به سوداى هیچ؛ پایانه…. بادى به مشت یا به حاصلْ خاکستر، با خیالات قیس در سر مگر او را باز توانم جست در لَهلَه ستارگان، و مگر باز توانم آفرید او را در کلمه، کلمه، کلمات… اگر در کلمات بگنجد که نخواگنجید و یقین بدان دارم که او فزون از کلمات است در اسارت کلمات و در اسارت شعر. نه؛ مىبنگنجد قیس جز در زبان گنگ و نگاه هشیوار آن مرکب سرخیال که دست مىکوبد اکنون بر خاک و کام مىزند و مىنگرد و یال به یکسو فرامىفکند که مىشنومقیس! مىشنوم صداى سمکوب مرکبى و بوى عرقِ ناآشناى تن پیکى که از بیراه بادیه فرا مىرسد اکنون نه با خبرى خوش، قیس!
«شوم است خبر… امیر! پدرتان حُجر!»
قیس نگاه از مهرهها برنمىگیرد و از صفحه نرد. حریف، ندیم
است و به درنگ وامانده است خیره به قیس. قیس در او نمىنگرد. درنگى گنگ. پس مىپرسد چرا بازى نمىکنى؟ بزن، بزن! حریف نمىتواند واپس نشیند. روشن است سخن قیس و منظور وى که بازى را تمام مىکنیم تا پایان!
نامه ــ وصیتنامه ــ حُجر بدست پیک مانده و دست او بیش و کم مىلرزد. سکوت، خواهناخواه، حلقهاى ساخته بر گرداگرد خرگاه، و مس خورشید در غروب، رخ برکه را زنگارین کرده است. کسان حرکت مىکنند، مىآیند و مىروند، اما گویى صدا از محیط گریخته است. بادیه ساکن و دَموّن ساکن است و صدابس همان صداى ریختن تاس بر صفحه نرد است و نرمه صداى جابجا شدن مهرهها و نفسهاى دم بادم دو حریف، و بازى انگار سر پایان یافتن ندارد، و زروان است که روان است و حرکت دستها و جابجا شدن مهرهها و جامها نیز اگر در گردشند، بىصدایند و غُلغُلى حتّى از گلوى ابریقها برنمىآید.
«پدرتان حُجر… اِمرءُالقیس!»
«شنیدم و مىدانم!… حالا!»
باخت نرد به پایان رسیده است. قیس دست مىگشاید به واسِتُدن نامه، هم در زمان تکیه مىزند به پشتى، و تاى نامه را تا باز کند مىگوید «نمىخواستم بازى را خراب کنم. دستِ تو روى برد بود!»
پیک همچنان بر در ایستاده است و تمام حواسها و چشمها اکنون به قیس است و هر نگاه در حدّ فاصل چشمان و پیشانه قیس با نامه و دستهاى او خزیدنى ملایم دارد.نه، هنوز هم ارتعاشى در دستان
قیس احساس نمىشود. پایانْ خطِ نامه، انگار به نقش لبخندى بر کناره لبان قیس مىگسترد و او سر برنمىآورد تا دیگران چشم و نگاهش را بتوانند دریابند، و چون سر برمىآورد خطاب مىکند که جامها پس چرا خالىست؟ و نامه را به تاى اول برمىگرداند و پر شال جاى مىدهد.
اکنون پیک پیش و بیش از دیگران در انتظار پر اضطراب درون خود مىجوشد. شاید از آن که سزاى پیامى ناخوش… یا پندار این که کار او هنوز به انجام نرسیده است تا لب گشودن و سخنِ قیس؛ که پیک، بخش زنده نامه ــ کلمات است و اکنون قیس است با او، بس آنهایند که به یک مفهوم و یک تسلسل رفتار و حاصل آن وقوف دارند؛ و آن اینکه پیک و نامه پیش از آنکه بهدست قیس برسد از دست و نگاه برادران ارشد او گذر کردهاند به پاسخ رد «خونخواهى پدر؟ نه!» نیز هردو کس، پیک و قیس مىدانندکه حُجر بنىآکل المرار قید کرده است که چون هیچ فرزندى خونخواهى پدر را نپذیرفت، نامه را به جوانترینشان قیس برسانید که «بر فرزندىست خون من که از شنیدن خبر قتل من برنتابد، مویه نکند، نگرید و خاک بر سر نریزد!»
«شگفتا! در نو خطى خوار و ضایع گذاشت پدرم مرا و در بلوغ، واگذارد تیغ انتقام خون خود را بر دستان این منِ مطرود خوار شده!»
پس برخاست و برون شد از کنار دیرک خیمه به چند گام، و ایستاد برابر چشمان مادیان سرخیال بر لب برکه و به انگشت پاى وزغى جهیده بر سنگ را به مانداب افکند و پس، دمى دیگر بازگشت و دو کف دست بر هم کوبید که «امشب را ترک شراب شایسته نیست. امشب
شراب و فردا کار… کارزار. امشب بس مستى و مدهوشى با هفت جام گشتاسبى».
اکنون دستهاى قیس، در واگشت بر سرْ ــ کتفهاى دو رفیق بودند و با ایشان گویى مىگفت تا با دیگران بگویند «نه امشب شب هوشیارى ما بادهنوشان است و نه فردا از آنچه اکنون مىنوشیم، قطرهاى خواهیم یافت! پس بگردانند ابریقها را تا قطرهاى در خمها باقىست؛ و کنیزان و ساقیان و مطربان… همگان را امشب نوشخوارى باید؛ حتى مادیان و اسبان و اشتران را. جام با جام! و چرا آتشى نیفروزیم امشب، زیر این آسمان دمّون؛ که ما به ریشه یمنى هستیم و براستى آسمان و زمین یمن را دوست مىداریم! پس صداى دف و دمّام و چنگ چرا پر نمىکند صحراى ما را؟ و این شعلهها… این شعلهها چرا درنمىگیرند تا همه آسمانِ ما. غُلغُله بایست در افلاک امشب؛ باز هم… تا هفت قدح پیاپى!»
«اما آن چشمان کبود که نبود، زرقاء، او دیگر بود در لطف و ادب و آداب.
راه بر او گرفتم نیز و گفتم :
«برق چشمانت را بر من نتافتى مگر با نیزههاى نگاهت قلب مرا آماج گرفته باشى!»
آن جمّاز و هودجِ برآن بماند تا من پاىها در رکاب، تن برآوردم و
باز در آن برکه کبود چشمها نگریستم. آن چشمها مرا نیک مىشناختند. اى بسا آن زن مىدانست که زنانى، امیرزادگانى هنوز نتوانستهاند پاسخى درست به چهار پرسش من بدهند پیش از آن که به کابین فرزندِ فرزندِ سلطان حیره درآیند. او نشانى تمام از زن بود در نگاه من، و من در نگاه او «خود» بودم بهتمامى. جَدّ و کنیه مرا نیز مىشناخت با نام وآوازه در همه اجزاءِ خاندان کِندىتباران. تا مبهوت، و توان گفت مغلوب بداشته بود مرا در افسون آن چشمان عجیب، تاریخ خاندان مرا به ایجاز برشمرد، و پاره شعرى خواند که سروده خالِ من ــ مُهَلهل ــ بود گویا و نیز به کنایه خواند که همانا مرگ هیچ بزرگى را محترم نمىدارد؛ و آن کباب از جگر کَل کوهى بهانه مرگ ایشان شد.»
«آرى… جدّ تو بود او، حارث تلخهخوار که به صحرا شده و بتاخته بود در پى آن گاو ــ بز ــ کَلِ کوهى سه روز و سه شب پاىبند سوگندى که لب نزند به نان و آب تا کبابى از جگر آن بز کوهى بدست نیاید. تاختن سواران در سه شب و روز جان بهسر کرد مردان را تا آن کل بهدست آمد سرانجام و بساختند کبابى از جگر آن حیوان که سماجتى کم از آن امیر مخلوع نداشت؛ و جدّ تو تکّهاى داغ از آن کباب در دهان گذارد و بمرد؛ و سروده شد همانا مرگ هیچ بزرگى را محترم نمىدارد… همگام نمىشوى؟! قبیله ما هم پایان شادخوارى را سوى چاه و چادر و «حَىّ» خود روانهاند؛ و تو هیچ پروا مکن و چهار شرط خود را بیان دار و بپرس از من که پاسخ هر چیستا را در ذهن دارم و شاید بتوانم شرطهاى تو را نیز بیابم در خود اگر دمى مجال درنگ بیابم. امّا
بازى آن به که دوسویه باد تا لطف حلّ معمّا از میان نرود؛ گرچه مىتوانم بپندارم پیش از این تو بارها پرسیدهاى از دخترانى، امیرزادگانى که بسا به خورد و خوابشان تا لنگه ظهر… و زیور و خلخالهایشان اهل بودهاند و نه به هوش و فراست و تدبیرها؟!
پرسیدى هشت و چهار و دو چه چیز است؟
گفتم هشت، پستانهاى سگ ماده؛
چهار، پستانهاى شتر ماده؛ و دو پستانهاى انسان ماده است؛
پس اکنون مىتوانى مرا از پدرم خواستگارى کنى، که یقین دارم او خواستگارى تو را رد نخواهد کرد اى امیر مطرود و گمراه؛ و من هم خواستگارى تو را مىپذیرم اى مرد شرور و لجوج و عیشجوى و، اى عاشق کلام و لحن و زبانِ خوش در ستایش زنان و جاىها و نیاکان ــ که من تو را فراخورد خود دیدهام و نه هیچ دیگرى را.
پس عهد بستیم به خداى من و به خداى تو که اِمرءُالقیسبن حُجرِ کندى و زرقاء یمامه همسر و همبالین و همراه بمانند تا مرگ… و، اى امرءُالقیس، سخنى دیگر هم بشنو از من که زرقاء زندگى و مرگ تو خواهد بود؛ و قیس مرگ و زندگانى زرقاء! از زندگانى خبر توانم داد، اما از مرگ… نه؛ از مرگ سخن نتوانم گفت و نخواهم نیز! اکنون جدا مىشویم، خاندان آکلالمرار سوى دیگر در پیش دارند، تو با بُنه و یارانت جانب دیگر؛ پس چیستاهاى من باقى تا شب زفاف. قول با قول؟ قبول؟! زرقاء به انتظار تو مىماند نه چشم براه پیشکشهایى که غلامان تو برایش خواهند آورد چنانچه رسم و سنّت است در میان همه ما عربان؛ و بدان که مرا مادرى نیست در خاندان و من خود مادر خود نیز هستم!
اکنون اى شب و اى ستارگان بادیه، راه بنمایید مرا، پدرم را، بستگانم و خاندانم را!»
حریر… اى حریر سرخ یال من آیا خواب نمىدیدهام، خواب ندیدهام و هنوز در رؤیاى آن دم نیستم؟ آیا او، آن زن حقیقى بود و حقیقت بود؟ چگونه مرا مىدانست و چگونه مرا درمىیافت و چگونه… چگونه… ها… زنگال؟! تو دیدى و تو شنیدى؟ تو دیدى زنى را نشسته در هودَج، پشتِ حریر آبى آرام، و دیدى که من راه بر او گرفته باشم پاى در رکابهاى حریر و ایستاده رودرروى آن زن؛ آن که شبیه هیچ زنى نبود در شیوایى و برازندگى و شیدایى هم! شب بود و تو دیدى؟ درست است، شب بود براى تو و براى دیگران، امّا… نه براى من! که در نگاه چشمان من هودَج روشن بود چنانچه انگار ماه در آن نشسته است. آبىِ روشن بود پردههاى حریر، و آن زن پرده حایل میان من و خود را کنار زد تا من به تمامى غرق شوم در چشم و در نگاه او، چنانچه هیچ به خویش نباشم در آن دَم… و زمان… زمان در کجا سپرى مىشد و چگونه؟ پرسیدم از تو چه هنگام بود آن هنگام؟ غروب بود؛ پسینه غروب، شبانگاه یا… شما که افسون نشده بودید؛ افسون شده بودید؛ سِحر؟! شما را هم سحر کرده بود؟! همه شما همراهان مرا؟! دور ایستاده بودید،دورتر؟! خوب، اما مىتوانستید که مراــ ما را نظاره کنید؛ نمىتوانستید؟! سر به پایین داشتید؛ آرى… پَسا ایستاده بودید ساکت و ساکن؛ اما زمان… زمان چه؟ زمان هم ساکن مانده بود بر شما و شما هم سنگ شده بودید!؟
«سنگ بمانید؛ سنگ بمانید!»
«امیر؟»
«ها؟ چه کسى بود نام مرا بر زبان آورد؟»
هیچ، هیچ، هیچ!
اما… آوردهاند که در کوتاهترین زمان، چون به منزل خود رسید قیس، مشکى روغن، مشکى عسل و حُلّهاى از بُرد یمانى به غلام خود زنگال سپرد و فرستاد به رسم هدیه براى زرقاء یمامه که آن غلام در راه، کنار برکهاى فرود آمد، آنجا که دیگر مالدارانى هم به آب ایستاده بودند با مال و حَشَم خویش. زنگال که بىامیر سفر مىکرد و بىسایه او؛ دست به امانات گشود، روغن و عسل خورانید به دیگران و شراب ستانید از ایشان؛ و بدان نیز بسنده نکرد و تاى حُلّه را نیز واگشود و به بازى درآمد با وزش نسیم بر آن بال بال آبى ملایم ــ چنانکه انگار پارههایى از آسمان را با رقص خود به بازى درآورده است در حلقه چشمان مردمانى که ایستاده بودند بر بلندىهاى ناهموار کنار برکه و در بازىهاى اجدادى آن حبشى مىنگریستند به شادى و شادمانىیى که ناگهان پدیدار شده بود در پسین روزى که ثبت نشد در هیچ قولنامهاى چنان دقیق؛ و آن نشاط عجیب فرارُسته بسى غافلگیرانه بود و هیچ معناى روشنى نداشت مگر بیان حسّ روشنِ آزادى، آزاد شدن غلامى از غلام بودن خود؛ و آن لحظه با غروب خاموش شد، اما حسّ آزادى روح آن غلام زنگى را رها نکرد که او اسبى هم به زیر ران داشت با اشترانى که بار مىکشیدند در پس
او افساربسته به پسینه زین آن اسب چون رهسپار حَىّ زرقاء مىشد.
زنگال چون رسید، مردان قبیله غایب بودند و زرقاء آنسوى پرده به پاسخ زنگال گفت به مولاى خود بگو پدرم رفته است دور را نزدیک، و نزدیک را دور کند. خواهر پدرم رفته است یک را بشکافد به دو تبدیل کند؛ و برادرم نگران آفتاب است.
اما… پیامى دیگر :
به مولاى خود بگو آسمان تو چاک برداشته و مشکهاى شما روان است. تمام!
زنگال بازگشت و پیام بازآورد!
قیس به او گفت خَمر نوشیده بودى زنگال؟ درِ خیکها باز کرده و روغن و عسل بخش و برکرده بودى میان مردمى که به تماشاى سخاوت تو در حیرت مانده بودند؟! این بس نبود که تاى بُرد را هم بازگشودى در آن خس و خاشاک صحرا؟ تو چنین کرده بودى بوزینه؟
بلى… بلى… اى مولاى من؛ اى خداوندگار زنگال؟ اما… اما… چه کسى این خبرها را به مولاى من رسانید؟!
«آسمان شما شکاف برداشته و مشکهاى شما روان شده است! نه مگر تو با این پیام بازآمدى؟!»
«بلى… بلى سرور و مولاى من؟! اما او سه عبارت دیگر هم به من گفت. مبادا معناى آن سخنها…»
«نه! آن دیگر به فضولى تو بسته است زنگال! به سئوال غلامِ فضولى که تو هستى؟ آیا من از تو خواسته بودم که خبر از همپیوندان او بگیرى؟ اینکه…»
نه… نه آقاى من!
«پدر به آشتى دو طایفه رفته بوده، خواهر پدر به زایمان زنى و برادر به انتظار غروب است تا شتران را به چراى شبانه ببرد! و تو چه مىجستى در پشت پرسشهاى فضولِ خود؟ تنها ماندن بانویى که به انتظار همسرىِ من چشم به راه مانده است؟ و… بعد از آن؟ «أوْلى لَکَ» یا زنگال! به سرت آمد از آنچه مىترسیدى!»
یعنى مرا مىکشید مولاى من؟! به شمشیر مىکشید یا به دُم اسبى چموش… سزاى مرا چگونه مىدهید خداوندگار؟!
نه پاسخى به مویههاى آن سیاهخوار شده، نه نگاهى در چشمان او؛ بس چنان چون مشتى بسته از کنار شانه زنگال گذشت قیس و غلام را نیز چون گرهِ یک مشت بر جاى گذارد تا همچنان بلرزد و بماند با هراسِ هول در چشمانى که سپیدىاش به زردنایى مىزد. در آن لحظه، بىگمان اثراتِ خَمر و احساس آزادگى ازسر و جان او یکسره پریده بود و خود نمىدانست چه خاکى تواند بهسر کند در آن دَوَرانِ سرگیجهاى که بدان دچار شده بود؟!
برگرفته از انتشارات نگاه
نقد و بررسیها
حذف فیلترهاهنوز بررسیای ثبت نشده است.