معرفی کتاب قصه های خواندنی ویس و رامین :
کتاب قصه های خواندنی ویس و رامین داستانی عاشقانه و باستانی است که قدمت آن به دوره اشکانیان باز می گردد .
در قرن پنجم هجری قمری ، فخرالدین اسعد گرگانی آن را از زبان پهلوی به فارسی منظوم برمی گرداند که حاصلش این مثنوی زیبا و شورانگیز می شود .
در کتاب حاضر این داستان منظوم ، به نثر برگردانده شده و با زبانی جذاب و شیرین برای نوجوانان روایت می شوذ.
بخشی ازکتاب قصه های خواندنی ویس و رامین :
ویس و رامین
سپاس و افرین ان پادشاه را
که گیتی را پدید اورد و ما را
بد و زیباست ملک و پادشاهی
که هرگز ناید از ملکش جدایی
جشن بود،جشن بهاران.نامداران شهر همه جمع بودند. از هر شهری شاهی
و سپهداری امده بود و از هر مرزی،پریچهره و زیبت رویی .
ستارگان همه گرد امده بودند و در میان انها ، پادشاه پادشاهان ( شاه موبد)
مانند ماه بر تخت پادشاهی تکیه کرده بود. پیش روی شاه موبد ،
جنگجویان بودند و گرداگردش ماه رویان . مردمان شادی میکردند و
بلبلان میخواندند.
از هر باغی هر صحرایی ، سرودی به گوش میرسید . همگان از خانه به صحرا امده و به تماشای جشن و پایکوبی نشسته بودند.
زمین از بس گل و سبزه چنان بود
که گفتی پر ستاره اسمان بود
ز لاله هر کسی را سر بر افسر
ز باده هر کسی را کف اخگر
گروهی در نشاط و اسب تازی
گروهی در سماع و پای بازی
گروهی بر کنار رود بازی
گروهی در میان لاله زاری
هفت روز بود که جشن بهاران اغاز شده بود . شاه موبد که پادشاه جهان بود هم هفت روز بود که میخورد و می نوشید و ساعات عمر را به خوشی مگذرانید. تا اینکه ناگهان چشمان شاه موبد به نقطه ای خیره ماند . چشم ها ان دور تر چیزی را یافته بود که توان از دست دادنش را نداشت.
به بالا سرو باد سرو ، خورشید
به لب یاقوت و در یاقوت ناهید
رخ از دیبا وجامه هم ز دیبا
دو دیبا هر دو در هم سخت زیبا
لبان از شکر و دندان ز گوهر
سخن چون گوهر،الوده به شکر
در جمع زنان زیبا ، بانویی مانند ماه میدرخشید و چشمان شاه موبد را اسیر خود کرده بود. بانو (شهرو) نام داشت ؛ شهرویی که گویی زیبایی را از زنان عالم ربوده بود.موبد او را نزد خود خواند و سپس بی اختیار لب به سخن گشودو گفت : « ای زیبا تر از همه تورا مانند جان دوست دارم. بی تو نمیتوان زندگی کرد و باتو میتوان بر جهان فرمانروایی کرد .
شهرو لحظه ای اندیشید و سپس گفت :« من کسی نیستم که دنبال یافتن همسری باشم . زیرا که سال ها پیش ، جفت خود را پیدا کردم و از او صاحب فرزندانی هستم . تو حال که در خزان عمر به سر میبرم مرا دیده ای . ایام زیبایی و جوانی و شادکامی من به سر رسیده است. بهار جوانی ام رفته است . حال ننگ و رسوایی است که در زمان پیری در فکر شادی های جوانی باشم .»
موبد چون سخنان شهرو را شنید، آهی کشد و گفت :« دهان مادرت شیرین باد که زیبا رویی چون تورا زاد ! در میانسالی که چنین زیبایی در جوانی چگونه بوده ای؟! اکنون که نمیتوانی همسرم باشی و ایام را به کامم شیرین سازی پس قولی بده . قول بده یکی از دخترانت را به من بدهی که یقینا دخترت نیز مثل تو زیباست .»
شهرو گفت« شهریارا چه چیز از این بهتر که تو داماد ما باشی. اگر اینک دختری داشتم که تکلیف معلوم بود ، اما چه کنم کهتا به حال دختری
نزاییدم اما سوگند میخورم که اگر ازین پس صاحب دختری او عروس تو شود و شاه موبد داماد من .»
دل شاه موبد از شنیدن سخنان شهرو شاد شد. سپس ان دو با یکدیگر پیمان بستند و سرنوشت دختر یکه هنوز پای به جهان نگذاشته بود رقم زدند.
حال ببینید که وقتی سرنوشت انسانی که هنوز زاده نشده است ، دیگران پیشاپیش رقم میزنند ، چه پیامد های خواهد داشت و چه ها که نخواهد داشت.
نگر تا در چه سختی افتادند
که نازاده عروسی را بدادند