کتاب 10 قصه از امام هادی(ع) مجموعه ای از 10 داستان در مورد امام هادی به قلم جعفر ابراهیمی ( شاهد ) می باشد . این کتاب دارای جلد سخت و برگه های روغنی باکیفیت می باشد . آنچه در این مجموعه می خوانید شامل داستان های زیر می باشد :
- سپاه با شکوه
- زخم فرزند، نذر مادر
- زن دروغگو و شیرهای درنده
- نگین گران بها
- طلبکار
- پرده و نسیم
- مرد خوشبخت
- در جست و جوی خانهی دوست
- اگر خدا بخواهد
- دشمن مهربانی
گروه آرتی کالا یکی از داستان های این کتاب را دراختیار شما علاقمندان قرا داده است :
داستان اول : سپاه با شکوه
امام علی النقی(ع)(هادی)خیلی مهربان بود و همیشه لبخندی بر لب داشت.
یاران آن حضرت هروقت غمگین میشدند،به دیدارش میرفتند و با دیدن صورت مهربان و لبخند شیرین او،غم هایشان را فراموش میکردند.دیدار آن حضرت برای هرکسی شادی آور بود و همه مردم،دوستش داشتند.
متوکل- خلیفه ستمگر عباسی -اگرچه در ظاهر خودش را از دوستداران امام هادی (ع) نشان میداد،اما نسبت به آن حضرت،کینه و دشمنی داشت .او از شخصیت بزرگ امام میترسید برای همین ؛ دستور داده بود ،آن حضرت را از مدینه به سامرا – مرکز حکومت خود – بیاورند تا همیشه و در همه حال ، آن حضرت و یارانش زیر نظر ماموران حکومتی باشند.
امام هادی(ع) در منطقه ای بنام کوی عسکر در سامرا زندگی میکرد.ماموران حکومتی،روز و شب، خانه او را زیر نر داشتند.آنها می دیدند و می شنیدند،به گوش خلیفه میرساندند.جاسوس ها برای خلیفه خبر برده بودند که امام هادی قصد دارد اشکری تهیه کند و بر ضد حکومت خلیفه دست به شورش بزند!
هر روزی که میگذشت ، ترس متوکل از امام هادی بیشتر میشد،امام چند بار به او گفته بود : «که من قصد جنگ با تورا ندارم.»اما خلیفه دلش آرام نمیگرفت و همچنان میترسید.
یک روز وزیران و نزدیکانش را پیش خود فراخواند و به آنها گفت : «وجود علی النقی،آرامش را از من گرفته است.وجود او برای من مثل کابوسی بزرگ شده است.باید دست به کاری بزنیم.مثلا کار کنیم او از قدرت ما بترسد و فکر شورش بر ضد ما نیفتد. »
خلیفه و نزدیکانش ساعت ها با یکدیگر بحث و گفت و گو کردند تا عاقبت به این نتیجه رسیدند که در بیرون شهر،در صحرا،نمایشی بزرگ ترتیب بدهند.
و قدرت نظامی خلیفه را به او نمایش بدهند.متوکل دستور داد در خارج سامرا در بیابانی وسیع و بزرگ،تپه ای خیلی بزرگ و وسیع بازند . مامورهای حکومتی هزاران کیسه را پر خاک کردند و آنهارا بروی هم چیدند تا آن تپه ی بلند و بزرگ اماده شد.
بربدنه تپه،پله های کار گذاشتند تا خلیفه بتواند به آسانی از آن پله ها بالا برورد و روی تپه بایستد.
او همچنین دستور داد همه ی بزرگان شهر را در روز نمایش،به محل نمایش دعوت کنند.
امام هادی (ع) با چند نفر از یارانش نشسته بود و آنها حرف میزد که ناگهان فرستاده ای از سوی خلیفه آمد و پس از سلام گفت:«فردا در بیرون از سامرا،در صحرا،نمایشی از قدرت نظامی سپاه خلیفه برگزار میشود.خلیفه مرا فرستاده است تا رسما از شما هم دعوت کنم که با یاران نزدیک خود در مراسم بزرگ شرکت کنید!»
امام لحظه ی کوتاهی به فکر فرو رفت و سپس از آن مرد پرسید:«خلیفه حرف دیگری نزد که بخواهی به من بگویی»
فرستاده شرمگین سر به زیر انداخت و گفت:«خلیفه فرمودند که فردا شما و یارانتان در کنار بزرگان شهر،با پای پیاده در پی اسب خلیفه و وزیرش فتح بن خاقان حرکت کنید تا به محل نمایش برسید.خلیفه دستور دادند که شما و یارانتان حتما در این مراسم شرکت کنید ! »
امام سر به زیر انداخت و به فکر فرو رفت.یاران امام دیدند که لبخند همیشگی آن حضرت از صورتش رفت و برای لحظه هایی غمگین آن حضرت از صورتش رفت و برای لحظه هایی غمگین شد؛زیر لب دعا خوتند و وقتی سربلند کرد،دوباره آن لبخند همیشگی بر صورتش نشست.
روز نمایش فرا رسید.امام با چند تن از یارانش،از شهر خارج شد.آنها خلیفه و وزیرش فتح بن خاقان را دیدند که سوار بر اسب هایشان منتطر ایستاده بودند.آنها وقتی دیدند که امام هادی (ع) و یارانش و دیگر بزرگان شهر دارند با پای پیاده به سوی آنها می آیند،اسب هایشان را به حرکت در آوردند و به سوی محل نمای حرکت کردند.
آن روز هوا بسیار گرم بود.گویی از آسمان آتش مبارید . راه رفتن برای امام در آن گرمای شدید، مشکل بود.
عرق از سر و رویش مریخت.
راه،دور بود و امام و یارانش که پیاده به سوی محل نمایش میرفتند،خسته شده بودند.
مردی از نزدیکان خلیفه در دل،دوستدار امام هادی بود،به آن حضرت نزدیک شد و گفت«اقای من!خلی به زحمت افتادید.راه رفتن در این گرما برای شما سخت است.آیا میخواهید اسبی پیدا کنم و بیاورم تا سوارش بشوید؟»
امام لحظه ای ایستاد تا نفس تازه کند . آنگاه با لبخندی مهربان به آن مرد گفت:«لازم نیست. من هم مثل دیگران پیاده میروم.مصود خلیفه از این کار این است که مرا پیش بقیه مردم خواغر کند و قدرت ظاهری خویش را به من نشان دهد.اما او نمیداند که در پایان،خودش خوار و ذلیل میشود.او به زودی به هلاکت میرسد در حالی که گمراه و گناهکار است.»
خلیفه وقتی نزدیک تپه رسید،از اسب پیاده شد.چند نفر به او کمک کردند تا از پله هایی که بر بدنه ی تپه ساخته شده بود،بالا برود و خودش را بر سر تپه برساند.
او قبلا دستور داده بود نود هزار نفر از سپاهیانش،غرق در لباس و سلاح جنگی در اطراف تپه در صحرا،صف آرایی کنند . او وقتی بر سر تپه رسید،با دست اشاره ای به فتح بن خاقان کرد.فتح نزد امام رفت و گفت:«خلیفه از شما دعوت کردند که بر سر تپه ، به نزد او برورید!»
امام نگاهی به تپه کرد و سپس نگاهی به فتح و سپس فرمود:«الله اکبر»
اغمام از پله های تپه بالا رفت تا به نزد خلیفه رسید.بالا رفتن از آن تپه بلند و در آن گرما،برای امام بیار سخت و آزاردهنده بود.عرق از سر و روی آن حضرت میریخت.خلیفه مدتی صبر کرد تا امام خستگی در کند و نفس تازه کند . آنگاه رو به آن حضرت کرد و گفت:«به اطرافتان نگاهی بکنید و بگویید چه میبینید؟»
کانال تلگرامی فروشگاه اینترنتی آرتی کالا :
@ARTIKALA