معرفی کتاب قصه خواندنی هزار و یک شب :
قصه های هزار و یک شب یادگار سه تمدن هندی ، ایرانی و عربی است . داستان هایی که شهرزادقصه گو برای ملک دیوانه و در حقیقت برای خواننده ملال زده تعریف می کند تا شب هایش را چراغان کند ودر کتاب حاضر برخی از زیباترین داستن های این مجموعه بزرگ انتخاب شده و با زبانی جذاب و مناسب بازنویسی شده است .
کتاب قصه خواندنی هزار و یک شب از انتشارات پیدایش و دارای 550 صفحه است .
بخش اول : حکایت ملک یونان و حکیم رویان
در سرزمینی بزرگ و پهناور ، پادشاهی فرمانروایی می کرد که به او “ ملک یونان “ می گفتند . ملک یونان به نوعی بیماری پوستی مبتلا بود . هیچ یک از پزشکان آن سرزمین نتوانسته بودند بیماری او را معالجه کنند . ملک یونان از این بیماری بسیر رنج می برد و غمگین بود .
روزی پزشک پیری پا به آن سرزمین گذاشت که اسمش “ ملک رویان “ بود . حکیم رویان از بیماری پادشاه با خبر شد . خود را به قصر رساند . پیش پادشاه رفت و گفت : “ من می توانم بیماری شما را در کوتاه ترین مدت ، بی هیچ دارویی معالجه کنم . “
ملک یونان با تعجب گفت : “ اگر حرف تو راست باشد ، هرچه بخواهی به تو می دهم و هر آرزویی داشته باشی ، برآورده می کنم . “
حکیم رویان تعظیمی کرد و گفت : “ فردا به دیدار شما می آیم و کار معالجه را شروع می کنم . “
روز بعد ، حکیم رویان به قصر آمد ، گوی و چوگانی با خود آورده بود . آن را چوگان به گوی بزنید تا پنجه و بازویتان نرم شود . آن وقت به قصر برگردید و بدن خود را خوب بشویید . بعد هم بخواهید . وقتی از خواب بیدار شوید می بینید که سلامتی خود را به دست آورده اید . “
ملک یونان هرجه را که ملک رویان گفته بود انجام داد . وقتی که از خواب بیدار شد با کمال تعجب دید که نشانه ای از بیماری بر پوستش باقی نمانده است . فریادی از شادی کشید و دستور داد که ملک رویان را خبر کنند . حکیم رویان به قصر آمد . پادشاه با دیدن او از جا بلند شد ، به طرفش دوید ، در آغوشش گرفت و گفت : “ ای حکیم ماهر ، من سلامتی خودم را به دست آورده ام و این را مدیون تو هستم . “
آن وقت او را کنار خود نشاند . با او غذا خورد و حرف زد و محبت بسیار کرد . بعد هم دستور داد که کیسه ای پر از سکه های طلا ، و هدیه های با ارزش دیگر بیاورند . حکیم سکه ها و کادو ها را گرفت و به جان شاه دعا کرد . وقت خداحافظی ، شاه از او خواست که روز بعد هم به دیدارش بیاید . حکیم رویان روز بعد هم به قصر آمد . باز هم مورد لطف و محبت و بخشش پادشاه قرار گرفت . وقت خداحافظی باز هم شاه از او درخواست کرد که روز بعد هم به دیدارش بیاید .
به این ترتیب بین ملک یونان و حکیم رویان ، دوستی و صمیمیتی به وجود آمد .
اما ملک یونان ، وزیری داشت که مردی بد خواه و حسود بود . او محبت های شاه به حکیم را می دید و حسادت می کرد . در فکر این بود که نقشه ای بکشد و حکیم را از چشم شاه بیندازد و رابطه ی دوستی آن دو را قطع کند . روزی پیش ملک یونان رفت و گفت : “ ای پادشاه بزرگ ، من از نزدیکان و دلسوزان شما هستم ؛ بنابرین وظیفه ی خود می دانم که شما را از خطری که تهدیدتان می کند با خبر سازم . “ ملک یونان با تعجب گفت : “ چه خبری وزیر ؟ بگو تا بدانم ! “
وزیر گفت : “ مدتی است که شما به دشمن جان خود محبت و بخشش می کنید و این کار عاقبت خوبی ندارد . “
پادشاه از جا نیم خیز شد و گفت : “ دشمن جان من ؟ او کیست که من خبر ندارم ؟! “
وزیر گفت : “ او کسی جز حکیم رویان نیست ! قصد و هدف این حکیم قتل شماست . “
پادشاه از شنیدن این حرف خشمگین شد و گفت : “ این چه حرفی است که می زنی ؟ ! حکیم رویان مرا از رنج بیماری نجات داده . اگر من تمام محبت عالم را به او بکنم و تمام ثروت خود را به او ببخشم ، هنوز ذره ای از خوبی هایش را جبران نکرده ام . معلوم است که تو این حرف را از روی حسادت ما زنی .
می خواهی که من به او بد بین شوم و دستور قتلش را بدهم ، بعد هم پشیمان شوم . همان طور که ملک سنباد پشیمان شد . “
وزیر با تعجب پرسید :” ملک سند باد ؟! “
پادشاه سری تکان داد و گفت : “ بله ، گوش کن تا حکایت او را برایت بگویم . “ و این طور تعریف کرد .
برای مطالعه ادامه ماجرا و دیگر داستان ها می توانید این کتاب را تهیه کنید :