کتاب داستان های شاهنامه 12 ( شهر سپیدان)دو زبانه می باشد . این کتاب دارای جلد سخت و برگه های روغنی با کیفیت می باشد .کتاب داستان های شاهنامه 12 ( شهر سپیدان) دارای تصاویر بزرگ و زیبا می باشد . در یک صفحه از این کتاب داستان به زبان فارسی ودر صفحه دیگر به انگلیسی نگاشته شده است .
بازآفرین: محمد رضا یوسفی
تصویرگر: حسن عامه کن
قسمتی از داستان شهر سپیدان
کاروانی دور و دراز در دامنه ی کوهستان پیش آمد.اسب ها و قاطر ها پشت سرهم بودند.بر پشت شان بار بود و به سختی از لا به لای تخته سنگ ها می گذشتند.کاروانسالار،مردی با ریش سفید و سیاه بالا بلند و چهارشانه بود.شب بود و مهتاب بر کوه و دره ها میتابید.کاروانسالار،تمام دشت،بیابان،بیشه،جنگل و کوهستان را میشناخت.
از این سرزمین به آن سرزمین کالا میبرد.پوست بز و گوسفند و جانوران وحشی را به مردم سرزمینی میداد و از آن ها شمشیر و گرز و کمند و نیزه و ابزار جنگ می گرفت و به سرزمینی دیگر می برد.
A long caravan was marching ahead at the foot of a mountine. The horses and the mules were moving one after another in a line. They were carrying loads having a hard time passing through the rocks. The caravan leader was a tall, strong man with a grizzly beard. It was night and valleys. The caravan leader knew all the plains, deserts, bushes, gungels and muntines. He carried goods from one country and received swords, maces, bows, spears and other weapons and carried them to another country.
کاروانسالار را در هفت سرزمین جهان میشناختند و او همیشه در راه بود،مگر زمانی که جنگ می شد و راه ها نا امن بودند. دور تا دور کاروان،مردانی جنگاور نگهبانی میدادند تا راهزنان و دیوان به کاروان حمله نکنند.بار کاروان،پوست بز و گوسفند و جانوران وحشی بود آنها را به دژ جمشید شاه میبردند.دژ،در دوردستها و دردل کوهستان بود.ناگهان از پشت تپه ای،گروهی راهزن با صورت های پوشیده و لباس های سیاه بیرون آمدند.در دست شان شمشیر و کمند بود.فریاد می کشیدند و هیاهو می کردند،اسب میتاختند و می آمدند.نگهبانان شمشیر هایشان را کشیدند.
The caravan leader was known in the seven lands. He was and the roads were unsafe. Armed fighters guarded the caravan from both sides to stop bandits and demons from attacking the caravan. The caravan was carrying goatskins, sheepskins and the skins of wild beasts. They were carrying them to the king jamshid’s fort. The fort was lying far away deep in the mountain. Suddenly a group of bandits with veiled faces and dark clothes came out of a hill. They were holding swords and lassos in their hands. They were shouting and making loud noise. They drove to the caravan mounted on their horses.
راهزنان بسیار زیاد بودند و تند و تیز نگهبانان را از سر راه خود برداشتند.
The guards drew out their swords, but there were many bandits and they quickly killed many guards.
کاروانسالار که دید با راهزنان نمیتواند جنگ کند بر پشت اسبش کوبید و گریخت. چند نگهبان هم در تاریکی افسار این اسب و آن اسب را گرفتند و به دنبال او تاختند.
The caravan leader noticed that he could not fight with the bandits. He lashed at the back of his horse and escapes. Several guards seized the bridles of some horses and followed him.
برای مطالعه بقیه داستان میتوانید کتاب را تهیه کنید…
کانال تلگرامی فروشگاه اینترنتی آرتی کالا:
@artikala