بخشی از کتاب کلیله و دمنه

 معرفی کتاب کلیله و دمنه :

کلیله و دمنه مجموعه ای از حکایت های اخلاقی است. مجموعه ای از تجربه ها و برداشت های انسانی که در قالب تشبیه و تمثیل چگونه زیستن را به خواننده خویش می آموزد.خواننده کتاب با دقت و تفکر در حکایات،آداب و رسوم زندگی اجتماعی را یاد خواهد گرفت؛آن زندگی که انسان از ابتدای آفرینش به دنبال آن بوده و بعد از این نیز خواهد بود.

  • ناشر برگزدیده سال های 76 -83 -87 -93
  • ناشر نخست چهارمین بینال بین المللی تصویر گران ایران
  • ناشر برگزیدخ سال های 80- 89 جشنواره رشد و…

بخشی از کتاب کلیله و دمنه 

داستان ارزو

سال های سال پیش ، مردی مومن و عابد با همسرش در خانه ای کوچک زندگی میکردند. آنها بچه نداشتند و خیلی دلشان بچه میخواست .خانه کوچکشان بدون جنب و جوش و سروصدای بچه سوت وکور بود. روزی مرد عابد کنار نهری در نزدیکی خانه اشان نشسته و به درختی تکیه داده بود.

نسیمی ملایم می وزید و برگ های درخت به سر وروی مرد عابد میریخت . او که دلش خیلی گرفته بودبا خودش گفت :« اگر پسری داشتم الان جست و خیز و بازی کردن اورا تماشا می کردم.

شاید هم میرفت توی نهر وبازی میکرد . بزرگ تر هم که میشد هر روز صبح اورا با خودم به مزرعه میبردم و عصرهاهم برمیگشتیم. اگرهم دختر داشتم ،چه بهتر در خانه میماند و در پخت و پز به مادرش کمک میکرد.»

بعد آه بلندی کشید و شروع کرد به زمزمه کردن :

لالایی کن لالا،دنیای بابا

روی گهواره دستای بابا

همینطور که برای خودش زمزمه میکرد سایه ی پرنده ای را در اب دید. به اسمان نگاه کرد، پرنده ای موشی را به چنگال گرفته بود. ناگهان موش از چنگال های پرنده رها شد و به کنار نهر افتاد،مرد عابد باشتاب بلند شد و به سراغ موش رفت . موش کوچکی بود که جای چنگال های پرنده روی تنش دیده میشد، دلش به حال بچه موش سوخت. اورا از زمین برداشت و لای برگی پیچید تا با خودش به خانه ببرد . اما با خودش فکر کرد : « اگر زنش بچه موش را ببیند هرگز نمیگذاردوارد خانه شود .»

دوباره آهی بلند کشید و گفت :« ای خد! چه میشود اگر بچه موش به دختری قشنگ تبدیل میشدتا زنم از دیدنش خوشحال شود.»

در همان لحظه آرزوی مرد عابد براورده شد و بچه موش به دختری کوچک و زیبا تبدیل شد . مرد عابد باورش نمیشد خدارا شکر کرد و با شادی به طرف خانه اش دوید.

وقتی که به خانه رسید زنش را صدا کرد:« زن کجایی بی که آرزویمان براورده شد.»

زن با شتاب وارد اتاق شد و شوهرش را دید که بچه کوچکی در بغل دارد . با تعجب و خوشحالی گفت وای! خدای من، این بچه کیست چقدر تپل و خوشگل است.

مهر بچه به دل زن افتاده بود.مرد همه ماجرارا برای زن تعریف کرد. زن پس از شنیدن ماجرا خداراشکر کرد و به شوهرش گفت :« اورا مانند دختر خودم بزرگ میکنم برایش لباس میدوزم . لباس گرم برایش میبافم ، خدایا شکرت چقدر خوشحالم.» از ان روز به بعد زندگی انها با شادی همراه شد ، صدای خنده و گریه بچه سکوت خانه را شکسته بود. بچه روز به روز زیبا تر میشد، برای همین اورا مه لقا نامیدند. صبح ها زن به عشق بچه از خواب بیدار میشد و مرد به امیددیدن دوباره ی او به خانه باز میگشت . زندگی زیبا تر شده بود. با وجود مه لقا حتی سختی های پاییز و زمستان را کمتر احساس میکردند.

روز ها مثل برگ های زرد یکی یکی از شاخه زمان می افتادندو هرروز که میگذشت مه لقا بزرگتر و زیبا تر میشد. دیگر هیچ غمی در خانه ی انهارا نمیزد. چند سال گذشت. مه لقا برای خودش خانمی شده بود ، هم زیبا و هم خانه دار. مرد عابد میدانست که دیگر وقت شوهر کردن او رسیده است. روزی اورا صدا کرد و گفت :« مه لقا دخترم دیگر وقتش رسیده که همسری برای خودت انتخاب کنی .»

مه لقا کمی سرخ شد . مرد عابد گفت :« خجالت نکش دخترم حرفت را بزن، من پدرت هستم »

مه لقا گفت : من همسری میخواهم که قوی ترین کرد دنیا باشد.

مرد عابد به فکر فرورفت و پس از چند دقیقه گفت :« او کسی جز خورشید نیست اگر او نباشد روز و شبی هم نیست.

بعد بلند شد و از خانه بیرون رفت. لحظه ای به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت :« ای خورشید گرما بخش و بی همتا ، دخترم همسری میخواهد که قوی ترین مرد دنیا باشد .فکر مینم تو از همه قوی تر هستی. آیا حاضری با او ازدواج کنی؟»

خورشید گفت :« اما من قوی تراز همه نیستم . قوی تر از من هم در دنیا وجود دارد.»

مرد گفت : قوی تر از تو کیست؟

خورشید گفت :« ابر، او از من قوی تر است و میتواند روی من را بپوشاند، سراغ ابر برو و از او بپرس.»

مرد عابد انقدر صبر کرد تا کم کم ابر ها روی خورشید را پوشاندندئ از بین ان ها یکی را که شبیه عقابی تنومند بود انتخاب کرد و فریاد زد:« آهای ابر سیاه تو که شبیه عقابی هستی ، دخترم همسری میخواهد که در دنیااز همه قوی تر باشد . آیا حاضری با او ازدواج کنی؟»

ابر تکانی خورد، انگار داشت بال هایش را تکان میداد ، با صدایی گفت :« مرا نگاه کن تا چند دقیقه دیگر اثری از من نمی ماند . آن عقابی که میبینی در یک چشم به هم زدن پراکنده میشود. این کار باد است او از من بسیار قوی تر است . اگر من روی خورشید را مبپوشانم با هم مرا پراکنده میکند. برو از باد بپرس.»

مرد عابد چند دقیقه ای صبر کرد تا کم کم هوا سرد شد وباد در دشت پیچید ، ابری که شبیه عقاب بود کم کم ناپدید شد و دیگر هیچ اثری از آن نماند . مرد عابد تا آنجا که میتوانست با صدای بلند باد را صداکرد و از او پرسید :« آیا حاضری با دخترم ازدواج کنی؟ او همسری میخواهد که در دنیا از همه قوی تر باشد. » باد در حالی که زوزه میکشید گفت : « اگر چه من قوی هستم و میتوانم همه چیز را از سر راهم بردارم ، اما وقتی به کوه میرسم ناتوان میشوم ، زیرا او چنان مرا در خود میپیچید که از قدرت و سرعتم چیزی نمیماند /س بهتر است پیش کوه بروی و از او بخواهی با دخترت ازدواج کند .»

مرد عابد راه افتاد و در میان باد و توفان به کوه رسید . برابر کوه ایستاد و به او نگاه کرد ، چه عظمتی داشت لحظه ای از عظمت کوه ترسید و خود را در برابر آن بسیار کوچک احساس کرد . فکر میکرد دیگر موجودی قوی تر از کوه نیست ، فریاد زد :« ای کوه…»

صدایش در کوه پیچید :« دخترم همسری میخواهد که از همه قوی تر باشد . تو که از همه قوی تری ایا حاضری با او ازدواج کنی؟

کوه گفت :« جلو پایت را نگاه کن ، چه میبینی ؟

مرد گفت:« فقط یک سوراخ .»

کوه گفت :« میدانی چه کسی این سوراخ را پیش پای من درست کرده است و در ان زندگی میکند؟ یک موش . او از من بسیار قوی تر است . اورا صدا کن و از او بپرس . موش الان در سوراخش استراحت میکند.»

مرد عابد فکر کرد بهتر است برود و دخترش را هم همراه خودش بیاورد . خانه مرد عابد به ان کوهو سوراخ موش نزدیک بود . پس به خانه برگشت و همه چیز رابرای دخترش تعریف کرد . بعداز او پرسید :« دخترم با من میایی تا با موش صحبت کنم یا نه؟»

مه لقا قبول کرد و همراه پدرش به طرف کوه راه افتاد . وقتی که به پای کوه رسیدند ، مرد عابد موش را صدا زد.  موش از سوراخش بیرون آمد. مرد عابد جلو رفت و سوالش را از اوهم پرسید .

موش گفت خانه ی من بسیار کوچک است ، دخترت چگونه میتواند به خانه من وارد شود .من همسری میخواهم که از جنس خودم باشد تا بتوانم با او در این سوراخ کوچک زندگی کنم.»

مه لقا گفت :« پدر حالا که همسر مورد علاقه ام را پیدا کردم خواهش میکنم دعا کنید و از خدا بخواهید تا دوباره مرا به موش تبدیل کند تا بتوانم با همسرم به خانه کوچمان برویم ما میتوانیم هر روز به شما سر بزنیم ، کوه به خانه شما نزدیک است .»

مرد عابد نمیدانست چه کار کند . از طرفی خوشبختی دخترش را میخواست و از طرف دیگر دلش راضی نمیشد اون موش بشود وآنها دوباره تنها بمانند. اما مجبور بود. دست هایش رابه اسمان بلند کرد و از ته دل دعا کرد . ناگهان مه لقا به موشی کوچک تبدیل شد و همراه همسرش به لانه کوچکشان رفتند .

پس از سالها زن و شوهر دوباره تنها شدند هر از گاهی از پنجره خانه کوه را نگاه میکردند و آن دو موش را میدیدند که به خوبی و خوشی باهم زندگی میکنند زن دلش به این خوش بود که هرروز میتواند موش را که روزی دخترش بود، از پنجره ببیند ، اما مرد عابد میدانست که دیگر دختری وجود ندارد و آن موش فقط یه موش است وهر زمان که به این موضوع فکر میکرد ، دلتنگ میشد و با خودش زمزمه میکرد :

لالایی کن لالا،دنیای بابا

روی گهواره دستای بابا

تصویر کتاب کلیله و دمنه

تصویر خرید محصول

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *